ادبیات فارسی | ||
|
«ما چقدر فقیر هستیم!...» روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که آن جا زندگی می کنند، چه قدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟» پسر پاسخ داد:«عالی بود پدر!» پدر پرسید:« آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟» پسر پاسخ داد:«بله پدر!» و پدر پرسید:« چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟» پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت:« فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود ، اما باغ آن ها بی انتهاست!» با شنیدن حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد : « متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!» نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: طنز [ چهار شنبه 2 اسفند 1391
] [ 17:12 ] [ فائزه قادری ] |
|
[ طراحی : دبیرستان فاطمه زهرا (س) ] [ Weblog Themes By : server2011 ] |